در مـذهب مـا کـلام حق نـادعـلی است
طاعت که بود قبول حق ، یاد علی است
از جملـــه ی آفـــرینش کـــون و مکـــان
مقصــود خــدا عـلی و اولاد علی است
زلیخا مُرد از این حسرت که یوسف گشت زندانی
چــرا عــاقل کنــد کــاری کـه بــاز آرد پشیمــانی
خاکی که به زیر پای هر نادانی است
انگشت وزیری و سر سلطانی است
بدبین که به چشمش همه کس همچو عدوست
گــــر بــی کس و تنهــاست ز بــــد بینـی اوست
بیا که عمـر چو باد بهــار می گـذرد
به کار باش که هنگام کار می گذرد
صبر و ظفر هر دو دوستان قدیمند
بــر اثــر صبــر نــوبت ظفــــر آیـــد
ای مهــر تـو روی عــالـم آرای همـــه
وصــل تـو شب و روز تمنّـــای همــه
گــر با دگــران بــه زمنـی وای به من
ور با همه کس همچو منی وای همه
یـا رب مبـــاد که گــدا معتبـر شود
گر معتبر شود ز خدا بی خبر شود
زهـر است عطای خــلق هـر چنــد دوا باشد
حاجت ز که می خواهی جایی که خدا باشد
چون تیشــه مبـــاش جملــه بر خود متــراش
چون رنــده ز کـــار خویش بی بهــــره مبــاش
تعــــلیــــم ز ارّه گیــــــر در امـــــر معــــــاش
قدر ی سوی خود می کش و قدری می پاش
چه در روز روشن چه در شام تار
بــه یــاد خــــدا قلب گیــرد قــرار