گلستان خیال

مقالات هنری - تصاویر هنری و معرفی کتب هنری و ...

گلستان خیال

مقالات هنری - تصاویر هنری و معرفی کتب هنری و ...

داستان های کوتاه

زخم های عشق

  

چند سال پیش در یک روز گرم تابستانی در کنار ساحلی آرام ، پسر بچّه ی کوچکی با عجله لباس هایش را درآورده و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادر از پشت پنجره به بیرون نگاه می کرد و از شادی کودکش لذّت می برد . ناگهان تمساحی را دید که به سمت فرزندش می آید. وحشت زده به طرف دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود . تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر اب بکشد . مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت . تمساح با قدرت تمام پسر را می کشید ، ولی عشق مادر به کودکش آنقدر بود که نمی گذاشت او بچّه را رها کند . کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریادهای مادر را شنید و به طرف آنها دویده و با چنگک چند ضربه ی مُحکم بر سر تمساح زده و او را کشت . پسر را سریع به بیمارستان رساندند . دو ماه گذشت تا پسر بهبود نسبی بیابد . پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود .

خبر نگاری که با کودک مصاحبه می کرد ، از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد . پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت :   

 

این زخم ها را دوست دارم ؛ چون اینها خراش های عشق مادرم هستند .  

 


 

مانع

 

     در زمان های گذشته ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جادّه قرار داد و برای اینکه عکس العمل مردم را ببیند ، خودش را در جایی مخفی کرد . بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند . بسیاری هم غرولند می کردند که ، این چه شهری است که نظم ندارد ، حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ایست . با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت . نزدیک غروب ، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد . بارهایش را بر رزمین گذاشت و با هر زحمتی که بود ، تخته سنگ را از وسط جادّه برداشت و آن را کناری قرار داد . ناگهان کیسه ای را که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، دید . کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد . متن یادداشت چنین بود :  

 

 

هر سّد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی باشد .  

 

 


 

دیوانه و سنگ

 

     پسرک با تیر و کمان نشانه گرفت و هدف او چیزی نبود جز دیوانه ی کنار خیابان . سنگ با شدّت به سر دیوانه خورد ، ولی او سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت . پسرک گستاخ برای برداشتن چند سنگ به گوشه ای از خیابان رفت ، که ناگهان دیوانه از جا پرید و او را به سمت دیگری از خیابان هل داد .  

 

چرخ های اتومبیلی که در حال تصادف با پسرک بود ، اکنون روی پیکر بیجان دیوانه قرار گرفته بود . 

 


 

 ایمان واقعی 

 

روزی بازرگان  موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه  شد خانه و مغازه اش در غیاب  او آتش  گرفته و کالا های گرانبهایش  همه سوخته و خاکستر شده اند  و خسارت هنگفتی به او وارد امده  است .

فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!

خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه.....

او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟

مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود : 

مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!

 


  

دزد بد شانس  

 

 

دزدی نیمه شب به خانه ای رفت.صاحب خانه در گوشه ی اتاق خوابیده بود. 

دزدخورجینی راکه با خود داشت روی زمین انداخت تااثاثیه ی خانه را در آن بگذارد و ببرد.

اما هر چه در اتاق گشت چیزی نیافت.دیگر نا امید شد و به سوی خورجین برگشت تا آن را بردارد و برود

در همین موقع صاحب خانه غلتی زد و روی خورجین او خوابید.

دزد خیلی ناراحت شد و با صدای بلند گفت:عجب بخت و اقبالی دارم من ، چیزی بدست نیاوردم و خورجینم هم از دست دادم ! سپس به راه افتاد تا برود.

 صاحب خانه با صدای بلند گفت: آهای دزد! وقتی از خانه بیرون رفتی در را ببند تا دزد دیگری به خانه نیاید.

دزد ایستاد و به صاحب خانه گفت:  

 

 من زیر انداز برای تو آوردم و حالا در را باز می گذارم شاید دیگری رو انداز برایت بیاورد! تو از باز بودن در ضرر نکردی و نخواهی کرد.!  

 


 

متشکّرم 

 

همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم . به او گفتم: "بنشینید «یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟

-"چهل روبل".

-"نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه کنید.

شما دو ماه برای من کار کردید.

-"دو ماه و پنج روز"

-"دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده‌‌‌ام. که می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد. همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب «کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید. سه تعطیلی . . .

«یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد.

"سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید. دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق کنید. آن مرخصی‌‌‌ها؛ آهان، چهل و یک‌ ‌روبل، درسته؟

چشم چپ «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.

"و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید. فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم.

موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما «کولیا» از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های «وانیا» فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید. برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید. پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم. در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید..."

« یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا » نجواکنان گفت: "من نگرفتم".

امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام .

-"خیلی خوب شما، شاید .

-"از چهل ویک بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند."

چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلک بیچاره !

-"من فقط مقدار کمی گرفتم" .

در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: "من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم...! نه بیشتر."

- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا ... یکی و یکی.

یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .

به آهستگی گفت: متشکّرم!

جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.

پرسیدم: "چرا گفتی متشکرم؟"

-"به خاطر پول."

-"یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟"

-"در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.

"-آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یک حقه‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده. ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟ ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟" لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است.

بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم. برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم!

پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم:  

 

در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود! 

 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد